Introduction to the story of sweet blood. part :{۱۳}
کانوروماشی و گوجو در این یک مدت فقط براس شکست دادن الف ها مقدمه چینی میکردند.
گتو هم مانند همیشه به دوست عزیزش کمک میکرد و مراقب افراد قصر بود.
و اما سوکونا ..
در این زندگی سیاه و سفید ، هیچ عاشقی را به اندازه سوکونا ندیده بودم .
6 pm _ Office _ Kanorumashi and Gojo
گوجو با چشمان ابی رنگش به کانوروماشی که مشغول کتاب خواندن بود نگاه کرد .
گوجو پوزخندی روی لبانش نشست و گفت:
_ کانوروماشی؟
کانوروماشی با چشمان قرمز رنگش به گوجو نگاه کرد و گفت:
چیه انگل مو سفید ؟
گوجو گفت:
_ خیلی امروز خوشگل شدی نفسم رو بریدی
کانوروماشی با عصبانیت گفت:
زبون نریز مو سفید !
گوجو با پوزخند گفت:
_ هر کاری هم انجام بدی نمیتونه این حقیقت رو تغییر..
_ " بانوی من ؟ "
گوجو دوباره اخم کرد چون از کسی که به تازگی در لیست سیاهش آمده بود متنفر شد.
ریومن سوکونا ، این دو کلمه کافی بود تا همه افکار گوجو نابود شود .
کانوروماشی نیم نگاهی به سوکونا انداخت و گفت:
بله؟
سوکونا که تنها ، به قصد جدا کردن ملکه چشم قرمزش از گوجو آمده بود گفت:
_ بانوی من ، موردی هست که باید تنها با شما صحبت کنم
کانوروماشی تا خواست زبان باز کند ، گوجو ابرویی بالا انداخت و با لحن بسیار سردی گفت:
_ چیزی به نام خصوصی بین این دو قبیله در ما بین جنگ وجود نداره پس بهتره زود تر بگی و دفعه بعد بدون در زدن داخل نشو ، بی نزاکت.
سوکونا با ترس زیادی در قلبش به دنبال یه بهانه بود که ناگهان گفت :
_ چند نفر از سرباز های قبیله خون هم رو خوردن و دو نفر مرده
کانوروماشی با عصبانیت کتاب رو چنگ زد و پرت کرد سمت دیوار گفت:
سرشون رو ببر و جسد کثیفشون رو آتش بزن ! متوجه شدی سوکونا؟!
سوکونا سری تکان داد و گفت:
_ امر ، امر شماست بانوی من
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
گتو هم مانند همیشه به دوست عزیزش کمک میکرد و مراقب افراد قصر بود.
و اما سوکونا ..
در این زندگی سیاه و سفید ، هیچ عاشقی را به اندازه سوکونا ندیده بودم .
6 pm _ Office _ Kanorumashi and Gojo
گوجو با چشمان ابی رنگش به کانوروماشی که مشغول کتاب خواندن بود نگاه کرد .
گوجو پوزخندی روی لبانش نشست و گفت:
_ کانوروماشی؟
کانوروماشی با چشمان قرمز رنگش به گوجو نگاه کرد و گفت:
چیه انگل مو سفید ؟
گوجو گفت:
_ خیلی امروز خوشگل شدی نفسم رو بریدی
کانوروماشی با عصبانیت گفت:
زبون نریز مو سفید !
گوجو با پوزخند گفت:
_ هر کاری هم انجام بدی نمیتونه این حقیقت رو تغییر..
_ " بانوی من ؟ "
گوجو دوباره اخم کرد چون از کسی که به تازگی در لیست سیاهش آمده بود متنفر شد.
ریومن سوکونا ، این دو کلمه کافی بود تا همه افکار گوجو نابود شود .
کانوروماشی نیم نگاهی به سوکونا انداخت و گفت:
بله؟
سوکونا که تنها ، به قصد جدا کردن ملکه چشم قرمزش از گوجو آمده بود گفت:
_ بانوی من ، موردی هست که باید تنها با شما صحبت کنم
کانوروماشی تا خواست زبان باز کند ، گوجو ابرویی بالا انداخت و با لحن بسیار سردی گفت:
_ چیزی به نام خصوصی بین این دو قبیله در ما بین جنگ وجود نداره پس بهتره زود تر بگی و دفعه بعد بدون در زدن داخل نشو ، بی نزاکت.
سوکونا با ترس زیادی در قلبش به دنبال یه بهانه بود که ناگهان گفت :
_ چند نفر از سرباز های قبیله خون هم رو خوردن و دو نفر مرده
کانوروماشی با عصبانیت کتاب رو چنگ زد و پرت کرد سمت دیوار گفت:
سرشون رو ببر و جسد کثیفشون رو آتش بزن ! متوجه شدی سوکونا؟!
سوکونا سری تکان داد و گفت:
_ امر ، امر شماست بانوی من
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۳.۴k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.